این داستان:

روزنه ی امید

همشو خلاصه کردم که تو خواهرم،که تو برادرم بدونی سخته ... خیلی هم سخته ... ولی ممکنه.
اینجا همیشه امید هست

شش ماه بعداز ازدواج و با اصرار خانواده شوهرم، برای بارداری سراغ طب سنتی رفتیم. مدتی داروهاشو استفاده کردم ولی نتیجه ای نداشت.

بعد پیش دکتر زنان رفتم. برای هر دومون آزمایشاتی نوشتند و بعد از اینکه نتیجه ش اومد، بهم گفتن شوهرت مشکل داره و شما هیچ وقت نمیتونی طبیعی حامله بشی. از یه طرف خداروشکر کردم که مشکل از من نبود، اما از طرف دیگه برای شوهرم ناراحت بودم. خلاصه یه مرکز تو مشهد بهمون معرفی کردند، ولی ما نرفتیم.

تو شهرمون چندنفری به مراکز خصوصی تهران مراجعه کرده بودن و نتیجه هم گرفته بودند. این شد که ما هم همین مسیر رو پیش گرفتیم.

دکتر اونقدر امیدوار بود که من جوانم و تخمک هام زیاده، میگفت اگه سه قلو نشه حتما دوقلو حامله میشم.

خلاصه بعد مصرف داروها، ۲۳ تا تخمک گرفتن و ۷ تا جنین تشکیل شد. بهم گفتن رحم سه لایه داری پس ما ۷ تا جنین رو میزاریم. بعد از عمل انتقال، به طرف شهرمون راه افتادیم و تا خونه ۱۶ساعت راه بود.

بعد از ۱۵روز آزمایش دادم و منفی شد. هیچ وقت بهمون نگفتن که بقیه تخمکارو چیکار کردند.

مدتی گذشت و باز به اصرار بقیه، رفتیم مشهد. یه مرکز درمان ناباروری دولتی انتخاب کردیم که شاید خرجش کمتر باشه.

دوباره همون پروسه درمانی رو طی کردم و بعد از عمل تخمک کشی، ۱۲ تا جنین (یعنی درواقع سه بسته ۴تایی) برامون تشکیل شد. من بخاطر تخمکای زیادی که آزاد شده بود، حالم بد بود. سه ماه بعد برای انتقال رفتم.

دفعه اول ۴ تا جنین گذاشتن و ۱۴روز بعد که آزمایش دادم جواب منفی شد.

بعد از سه ماه برای انتقال دوم رفتم و اینبار هم۴ تا دیگه گذاشتند. اما باز هم نتیجه منفی شد.

دنیا رو سرمون خراب شده بود.دیگه کارم فقط گریه و غصه خوردن بود. همه ناامید شده بودند. شوهرم هم راضی نمیشد که دوباره بریم. ولی من همچنان سمج و پیگیر ماجرا بودم.

بالاخره رفتیم. با مشاور صحبت کردم؛ گفت اگه این دفعه جواب نداد، باید برین رحم اجاره کنین. چون ما مشکلی تو کار نمی بینیم، ولی باردار نمیشی.  من اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره که با شنیدن این حرف، پاهام دیگه توان پایین اومدن از پله ها رو نداشتند.

شانسمو امتحان کردم و دفعه سوم برای آخرین انتقال رفتم. تو اتاق عمل که پنجره آزمایشگاه رو برای دادن جنین ها باز کردن، گفتن دو تا از جنین ها رو از دست دادیم! من با شنیدن این حرف، با صدای بلند شروع به گریه کردم …

خانم دکتر خیلی دلداریم داد و گفت دخترم اگه خدا بخواد همین دوتا میگیره. اینا دو تا جنین سالم و زنده و درجه یک هستن. فقط به خدا توکل کن!

روز اول ماه رمضون بود و ما سه روز تو مشهد موندیم. ۱۴روز بعد رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شد! اونم با بتای ۱۵۰۰…

من زنگ زدم مرکز و بهم گفتن احتمالا دوقلو هستن… خدا دلمو نشکونده بود… وقتی رفتم سونو گفت یه دونه ست، ولی سالم و سرحال!

خدا رو شکر با سزارین سر موقع و بدون هیچ مشکلی بعد از شش سال دوندگی، خدا این هدیه رو بهمون داد …

پسرم ۵ سالش شد و دوباره بخاطر اصرار زیاد اون و با وجود اینکه دیگه توان بدنی برام نمونده بود، رفتیم همون مرکز. اینبار که تخمک کشی کردن، دو تا جنین برام تشکیل شد. بعداز چند روز، جنین ها رو انتقال دادند و درنهایت نتیجه منفی شد.

دیگه بی خیال یه بچه دیگه شدیم. ولی پسرم هر شب گریه میکرد. میگفت من تنهام. دیگه خسته مون کرده بود.

بهار بود که اومدیم مرکز نوین. وارد سیکل درمانی آی وی اف شدم و مصرف داروها رو شروع کردم. با وجود کرونا و هزار تا مشکل دیگه، تخمک کشی کردم و سه تا بسته جنین برام تشکیل شد. آبان همون سال، جنین هارو انتقال دادند. دو هفته بعدش رفتم آزمایش و خدا رو هزار بار شکر، جواب مثبت شد!

ینی از لحظه ای که مرکز نوین رو شناختیم و درمان رو شروع کردیم تا لحظه انتقال با وجود کرونا، کلا ۷ماه طول کشید. خدا خیرشون بده و همونجور که دل شکسته ی مارو شاد کردن، خدا تو هردو دنیا دلشونو شاد کنه. ما که همیشه دعاشون می کنیم.

الان یه بچه ۱۱سال و یه بچه یکساله دارم. خدا به همه ببخشه.

روایتمو خیلی خلاصه کردم. نه از دشواری راه گفتم و نه از سختی ها و پیامدهای مصرف آمپولا، نه از عوارض داروها و نه از مشقت ها و بی پولی ها و دربدری هاش… نه از خوابیدن تو چادر توی کوچه، کنار خیابون ها و پارک ها… نه از اعصاب خوردی ها و بگو مگوها و جروبحث ها با شوهر … نه از حرفای مردم و کنایه هاشون … نه از هربار فروریختن و شکستن موقع دیدن جواب های منفی … نه از گریه ها و دعاهای نیمه شب و نه از غبطه خوردن به مادروپدرها در کنار بچه هاشون…

همشو خلاصه کردم که تو خواهرم،که تو برادرم بدونی سخته … خیلی هم سخته … ولی ممکنه.

خدا بزرگه وکمکت میکنه. فقط خسته نشو. بزرگی و حکمتشو شکر کن. میگن چیزی که بسختی بدست بیاری، بیشتر قدرشو میدونی.

مطمئنم حکمتی تو این کار بوده که ما متوجهش نیستیم.

باز هم خداروشکر.

advanced divider
حالا ما آماده‌ایم تا داستان شمارو بشنویم