این داستان:

هزارسوی انتظار

تو بهمن ماه هم خدا یک دخترِ خیلی زیبا، بهون داد و زندگیمون رو با اومدنش عاشقانه تر کرد ...
اینجا همیشه امید هست

من و همسرم اختلاف سنی زیادی داریم و واسه ازدواج موانع بیشماری رو پشت سرگذاشتیم. یکی از مشکلاتمون خانواده ها بودند و اینکه همسرم ناراحتی قلبی داشت. ولی با وجود تمام این مسایل، ازدواج کردیم و واقعاً عاشقانه از بودن باهم لذت میبردیم. بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. اقدام کردیم اما نشد. بهمون گفتن تا یکسال طبیعیه. ولی یکسال هم گذشت و من باردار نشدم. این شد که درمان رو شروع کردیم. من همه آزمایشات رو انجام دادم و هیچ مشکلی نبود. بعد همسرم برای چکاپ، آزمایش داد و معلوم شد اسپرم هاش خیلی ضعیف هستن و اصلا جهش ندارن. علاوه بر اون، واریس بیضه هم داره.

متوجه شدیم که این مشکل، از عوارض داروهای قلبی هست که چندین ساله داره مصرف میکنه. خلاصه تحت نظر دکتر، یک سری داروها برای این مشکلش میخورد که باز همون داروها باعث میشد فشارش بالا بره و بیشتر رو قلبش فشار بیاره. از شروع دوره مصرف داروهاش هم یکسال گذشت؛ اما باز هم من باردار نشدم.

بعد بهمون پیشنهاد انجام آی یو آی دادند که راحت تر و کم هزینه تر باشه. اونم در چندین مرحله انجام دادم و باز هم هیچ نتیجه ای نگرفتم.

از لحاظ روحی و جسمی، هر دوتامون خیلی بهم ریخته بودیم و علاوه بر اون متاسفانه کلی تو این دوران از طرف خانواده ها سرزنش میشدیم؛ ولی اینا هیچی از عشق بینمون کم نمیکرد.

دیگه همسرم که هم از لحاظ روحی بهم ریخته بود هم قلبش اذیت میکرد،گفت اصلا بچه نمیخوایم! تا خود خدا صلاح بدونه.

بعد از اون، هرکارش کردم راضی نمیشد دارو مصرف کنه. حتی دیگه یک آزمایش هم نمیومد.

الان که یادم میاد که چقدر برام این “باردار نشدن” شده بود عذاب … بزرگترین غمم بود و واقعا ناراحتم میکرد. بالاخره این حس نگرانی هم بود که سنمون هم داره بالاتر میره و همینطور شرایط سخت تر میشه. از همه مهم تر نیاز داشتم به اینکه تو زندگیم صدای یک کودک باشه، تا این حالِ ناخوشِ چندسالمون رو خوب کنه.

تا اینکه یکی از آشناها که با آی وی اف باردار شده بود، بهم پیشنهاد داد که این مسیر رو هم امتحان کنیم.

تصمیم گرفتم هرطور شده دوباره همسرمو راضی کنم که بیاد. با کلی تلاش و خواهش قبول کرد بیایم مرکز درمان ناباروری نوین. با اینکه خودم از آمپول و محیط بیمارستان، وحشت خاصی دارم ولی همشو به جون خریدم و گفتم اینم انجام میدیم.

بعد از مصرف داروها، تخمک کشی انجام شد. تو ایم مدت همسرمم دارو میخورد. بعد از دوماه ونیم، وقت عمل انتقال جنین شد که گفته بودن ۴۰ درصد احتمال موفقیت داره. من و همسرم تنها رفتیم؛ حتی کسی رو نداشتیم که بگیم بیاین پیشمون. من اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم که از یک طرف، ترس همه وجودم رو گرفته بود و از طرف دیگه درونم جدالِ امید و نا امیدی بود که بشه یا نشه … اونجا خانواده هایی رو میدیدم که همراه زوج های دیگه اومده بودن و مراقب عزیزانشون بودن … و من تک و تنها بودم … حتی همسرم چون ناراضی بود، برای این کار، کنارم نبود.

با هر شرایطی انجام شد. بعد از عمل آی وی اف، من واقعا بدنم ضعف داشت و بی حال بودم. ولی میدونستم تا یکماه باید منتظر جوابش باشیم. واسه من مثل ۱۰ سال گذشت … حتی یواشکی بعد از یک هفته، بی بی چک گذاشتم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم؛ ولی منفی شد و خودمو قانع میکردم که هنوز زوده و این جواب درست نیست.

ولی بعدیکماه، باز هم بی بی چک منفی شد … نمیخواستم قبول کنم میگفتم مشکل داره… رفتم آزمایش دادم. تا جوابش آماده بشه، از استرس حالت تهوع گرفته بودم. همسرمم ناراحت و نگران بود، ولی نمیخواست به روی خودش بیاره و هی میگفت ما بچه نمیخوایم تو به زور منو بردی… اینطوری میگفت که دلشو آروم کنه…

ولی متاسفانه جواب ازمایشم منفی بود. اون لحظه حس کردم دنیا رو سرم خراب شد. کلاً نا امید شدم؛ حوصله نداشتم حرف بشنوم و از نظر روانی و جسمی هم دیگه نمیکشیدم.

گذشت ….

 بعد از ۳ ماه که اصلا دیگه به حاملگی فکر نمیکردم و بیخیال همه چی شده بودم، متوجه شدم پریودم عقب افتاده. حتی فکرشم نمیکردم ممکنه بارداری شده باشم. بیبی چک زدم و دیدم ۲ تا خط افتاد! باور کنین فکر میکردم اشتباه دیدم … آوردم زیر نور که مطمن بشم … باز یکی دیگه گرفتم، اونم مثبت شد!

سر ظهرِ تابستون بود. بدو بدو رفتم ازمایشگاه، تست اورژانسی دادم … جواب بتا که اومد دیدم مثبته! انگار رو زمین نبودم… به مسئول آزمایشگاه گفتم این یعنی من حامله ام؟ گفت اینطوری نشون میده. باز هم برین دکتر که مطمئن بشین.

نمیدونستم باید چیکار کنم … چطوری به همسرم بگم. همیشه با خودم میگفتم روزی که حامله بشم جشن میگیرم؛ سوپرایزش میکنم… مثه تو فیلما … ولی من شرایط خاصی داشتم و اصلا نمیخواستم اتفاقی بیفته … سریع رفتم محل کار همسرم و گفتم “من حامله ام! اینم آزمایشم.” … به همین مقدمه ای!

خیلی خوشحال شد؛ ولی سعی کرد خودشو عادی نشون بده. گفت باشه، عصر بریم دکتر.

رفتیم دکتر و چون شرایطمو میدونستن، بهم شیاف پروژسترون دادن. من با خوشحالی داروهامو گرفتم و اومدیم خونه.

من که دیگه خودمو باردار میدیدم، حتی تو فکرم بود چی بخرم، چیکار کنم، تو عکسا چطوری ژست بگیرم …. اما بعد از یک هفته به لکه بینی

افتادم! …

باز حالم بدتر از قبل شد. سریع رفتیم دکتر و گفت برو سونو … با اینکه زود بود، رفتم. اونم با چه استرسی، چه غمی … دکتر با دیدن نتیجه سونو گفت ساک حاملگی تشکیل نشده! اگه تا ۲ هفته دیگه اومدی و قلبش و ساک اوکی نباشه، این یک بارداری پوچه.

اصلا حرف هاش رو نمیفهمیدم … فقط اصوات نامفهومی از کلماتش میشنیدم … حال عجیبی داشتم، حتی به همسرم نمیخواستم بگم.

اومدم خونه و هرلحظه که چک میکردم، میدیدم خونریزیم داره بیشتر میشه … ولی ناامید نمیشدم. تو اینترنت سرچ میکردم که با این شرایط، جنین می مونه و میزد بعضی ها تا ماه اخر پریود میشن ولی باردارن. خودمو راضی میکردم که منم حتما همینطورم.

یک هفته گذشته بود که یه روز ظهر، حس درد عجیبی زیر شکمم اومد سراغم … طوری که نمی تونستم نفس بکشم … فقط بدو بدو خودمو به دستشویی رسوندم و …. به شکل وحشتناکی سقط شد …ترسیده بودم … حالم خیلی بد بود … حس می کردم دارم میمیرم …

دیگه نگم چه روزهای عجیبی گذشت تا یکم جون گرفتم و چقد اذیت شدم بابت اون سقط … و ناامیدی های بعدش …

تمام این ماجراها شش سال طول کشید …

یکماه بعد از سقط که دیگه اصلا حرفی از حاملگی و درمان تو خونه زده نمیشد و یک ادم بی روحی شده بودم، باز دوباره حس کردم حالم خوب نیست… ضعف شدید، حالت تهوع سرصبح …. دیگه حتی دلم نمیخواست فکرکنم حامله ام …. ولی وقتی دیدم این حالت هرروز تکرار میشه، دوباره تست گذاشتم… باز مثبت بود!

با اینکه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنحیدم ولی یک جایی تو قلبم تیر میکشید و میگفت دوباره اون دوران، دوباره سقط …

رفتم آزمایش دادم. بتام خیلی بالا بود. اینبار تنهایی دکتر رفتم. بهم دوباره دارو و شیاف داد. استفاده میکردم اما با خودم گفتم تا سونو نرفتم و همه چی نرمال نباشه، به همسرم چیزی نمیگم.

اما بعد از یک هفته اینقدر حالم بد شد که خودش فهمید. گفتم آره باردارم. اونم خیلی هنوز امید نداشت؛ ولی حالم طبیعی بود، مثل هر خانوم بارداری …

تا اینکه توی هشت هفتگی، رفتم سونو. گفت همه چی نرماله! هیچ مشکلی نیس.

نمیدونم اون حالمو چطوری توصیف کنم. اون بعداز ظهرِ زیبا، هرچی تو خیابون ها دور میزدیم باز کم بود؛ باز حرف داشتیم؛ باز خوشحال بودیم و اصلا انگار توی این شهر، هیچکس به اندازه ی من و شوهرم خوشحال نبود … مثل کسی بودم که میترسید این فرصت تموم بشه یا از خواب بیدار بشه …

دیگه روزهای قشنگمون از راه رسیده بود … تو بهار بود که فهمیدم باردارم و بعد از اون، تمام ماه ها که میومدن واسم قشنگ بودن … پاییز با همه دلگیریش، واسه زندگی ما مثل بهار شاد و سرزنده بود …

تو بهمن ماه هم خدا یک دخترِ خیلی زیبا، بهون داد و زندگیمون رو با اومدنش عاشقانه تر کرد …

الان که اون روزا رو یادآوری می کنم به خودم میگم اون دوران چه روزهای سختی بود … درد داشتم … چه تنهایی و ناامیدی غم انگیزی رو پشت سرگذاشتیم… ولی هیچی از عشقِ بینمون کم نکرد و بهم وفادار بودیم …

شاید فکرکنین ۷ سال باردار نشدن، خیلی هم زیاد نیست؛ ولی واسه من یا امثال من، خیلی سخت میگذره. مخصوصاً اینکه همسرم داشت سنش میرفت بالا و میترسیدم شرایطش بدتر بشه …

می خوام به همه اونایی که تو دوران درمانن یا دارن این روزهارو میگذرونن بگم لطفا ناامید نشین! حتی اگه پزشکتون گفت امکان نداره باردار بشین. چون یک پزشک خیلی معروف، مدارک همسرمو دید و گفت طبیعی که اصلا امکان بارداری نداری! آی وی اف هم معلوم نیست برای شما جواب بده. اون روز من ناامید ترین آدم این شهر بودم.

advanced divider
حالا ما آماده‌ایم تا داستان شمارو بشنویم