این داستان:

و خدایی که در این نزدیکی ست …

آن شب را به یاد دارم دنیا برام تمام شده بود. گوش هایم توانشان را از دست داده بودند؛ همه جا سکوت بود و سکوت ...
اینجا همیشه امید هست

دو سال شده بود…!

سن ازدواجم را می گوییم.

هیچ اقدامی انجام نداده بودم انگار به روی خودم نمی آوردم؛ سوال اقوام را با “هنوز زود است” یا “خودم بچه هستم” پاسخ میدادم.

دنیا برایم رنگ‌ و بویی دیگر داشت. آنقدر آمال در اندیشه خود داشتم که دیگر جایی برای مادرانه هایم نبود. تمام فکرم در پی پیشرفت های مالی بود؛ با خود میگفتم زمانی کودکی باشد که همه چیز داشته باشیم!! کودکم را از هر چیزی بی نیاز میخواستم.

گذشت…

چند ماهی بود که سیکلم دچار اختلال شده بود. چند دوره عادت ماهانه نمیشدم، یا یک دوره بیست روز تا سی روزه داشتم. به اصرار مادرم برای چکاپ و معاینه به پزشک مراجعه کردم.

با اولین آزمایش و سونوگرافی، تشخیص تخمدان پلی  کیستیک (PCO) داده شد؛ منقلب شدم. فکرش را هم نمیکردم. انگار درلحظه بزرگ شدم، قد کشیدم، زن شدم…

دوره درمان شروع شد. با پیگیری های بیشتر مشخص شد انسداد فالوپ هم دارم.

آن شب را به یاد دارم دنیا برام تمام شده بود. گوش هایم توانشان را از دست داده بودند؛ همه جا سکوت بود و سکوت …

برای اولین بار رفتم …. تمام درد دلم را ؛ بار روی شانه هایم را ؛ حسرت هایم را دود کردم …

با هر دود از خودی که میشناختم دورتر میشدم …

من در خیالم به هر چه خواسته بودم رسیده بودم؛ همه چیز سر جایش و به موقع رخ داده بود.

حالا احتمالِ باردار شدنم کم بود.

آن شب برایم شبی بود که شب ماند… نمی دانم چگونه؟ اما من صبحی برای آن شب ندیدم.

پس از  انجام عکس رنگی، به پیشنهاد پزشک معالجم همراه با معرفی نامه ایشان به مرکز نوین مراجعه کردم.

سال ۹۲ عمل لاپارسکوپی انجام دادم. تشخیص همان قبلی بود؛ آخرین گزینه درمانم، ای وی اف شد.

اما ما همچنان خواستیم به طور طبیعی صاحب فرزند شویم و با خواست خود طول درمان را با داروها ادامه دادیم.

نشد که بشود …

اما حالا …

حالا که تقریبا ده سال از آن روزگار میگذرد،

حالا که از سکوت متنفر شدم،

حالا که از تنهایی بیزارم،

حالا که دیگر خودم نیستم،

حالا که در میانه سی سالگی ایستاده ام،

اسفند ماه ۱۴۰۱ پیکاپ کردم،

یک بسته جنین دارم.

اما همان شد که میخواستیم …

بدون انتقال جنین …

من گنجی عتیق و الماسی ثمین در وجودم دارم؛

جنین من اکنون ۱۸هفته دارد …

پس از خدا،  تمام گنجم را به نوین بدهکارم❤️

دوست من:

«هروقت که خیلی بهت سخت گذشت و نا امید شدی، مدام به خودت بگو: به مو‌ میرسه ولی پاره نمیشه، چون خدا هست♥️»

advanced divider
حالا ما آماده‌ایم تا داستان شمارو بشنویم