سیزده سالم بود که ازدواج کردم؛ اون موقع تازه یکسال بود که عادت ماهانه میشدم. چند ماهی بود که متوجه شدم سیکلم نامنظم شده. من که تجربه ای در این زمینه نداشتم؛ اما مادرم ازم در این باره سوال میکرد و تاریخ و تعداد روزهاشو میپرسید. وقتی جواب هامو شنید، تصمیم گرفت من رو ببره دکتر متخصص زنان.
به دکتر مراجعه کردم و ایشون برام آزمایش و سونو نوشت. جوابش رو که برای دکتر بردم، گفتن متاسفانه شما تنبلی تخمدان داری.
فکر نمیکردم مورد خاصی باشه؛ آخه من که سنی نداشتم و خب هیچ ایده ای هم در مورد پیامد های این مشکل، تو ذهنم نبود.
خلاصه با نظر پزشک، تحت درمان قرار گرفتم و انواع و اقسام داروها و آمپول ها رو برام تجویز کردن و منم استفاده میکردم. و اینا علاوه بر داروهای گیاهی بود که مادرم بهم میداد.
دوران نامزدیمون چهارسال طول کشید و من هنوز از این موضوع با همسرم صحبت نکرده بودم. تا اینکه رفتیم سر خونه و زندگی خودمون …
توی سن ۱۸ سالگی خانم شدم، بزرگ شدم، اما تو خیال خودم هنوز آمادگی بچه دار شدن نداشتم. با اینکه دکتر توصیه کرده بود که به محض اینکه رفتم خونه خودم، باید برای بارداری اقدام کنم.
سه چهار ماهی گذشت تا اینکه با خواست همسرم، اقدام برای بارداری رو شروع کردیم.
شش ماه گذشت. شنیده بودم شش ماه تا یکسال طبیعیه اگر باردار نشی. اما بعد از این باید به پزشک مراجعه کنی. ضمن اینکه من همچنان تنبلی تخمدان داشتم و طبق گفته های پزشک، این مریضی درمان خاصی نداشت و فقط با تقویت تخمدان ها، امکان بارداری وجود داشت.
حالا که تصمیم گرفته بودم مادر بشم، انگار هیچ تلاشی فایده نداشت که نداشت.
با سختی هایی که تو این مسیر کشیدم، با حسرتهایی که خوردم، انگار بزرگتر از سن خودم شده بود. بالغ تر شدم، فهمیده تر شدم و تازه درک می کردم که بچه داشتن چه نعمت بزرگیه …
سخت گیری های خانواده شوهر شروع شده بود، حرف و حدیث های مردم، نگاه های معنا دار و …
من روز به روز با دیدن و شنیدن این حرف ها نا امیدتر میشدم.
البته اینم بگم که به غیر از مادر و همسرم، کسی نمیدونست من مشکل دارم و باردار نمیشم. با نظر پزشکی که منو به یک دکتر تو مشهد معرفی کرده بود (من شهرستانی هستم)، دکترم رو عوض کردم و تحت نظر دکتر جدید قرار گرفتم. ایشون دوباره برام سونو و آزمایش نوشتن. اینبار باید همسرم هم تحت درمان قرار میگرفت. با جواب آزمایشها به دکتر مراجعه کردم. در حالی که هنوز تغییری در وضعیت من ایجاد نشده بود، معلوم شد همسرم هم دچار مشکل تحرک کم اسپرم ها و واریس بیضه ست.
اگه تا اون لحظه یک درصد هم امید داشتم، الان دیگه کلا امیدم نا امید شده بود.
سالهای زندگی مون داشت مثل برق و باد میگذشت … همسرم بیماریش درمان شد ولی من همچنان با تنبلی تخمدان درگیر بودم.
چهار سال گذشت …
در حالی که ناامیدتر از همیشه بودم، با کلینیک نوین آشنا شدم و تصمیم گرفتم برای آخرین بار اینجا شانسمو امتحان کنم.
خسته شده بودم از این همه دارو و رفت و آمد … با خودم گفتم اگه اینبار نشه، دیگه نمیتونم مادر بشم؛ و احتمالا حسرت بچه دار شدن تا آخر عمر به دلم می مونه. با نظر دکتر منصوری، دوباره سونو و آزمایش دادم و بعدش درمان دارویی رو شروع کردم.
یکسال گذشت اما باز هم خبری نشد.
وقتی دوباره به مرکز نوین مراجعه کردم، بهم پیشنهاد آی وی اف دادن.
خیلی دل شکسته شدم. با خودم میگفتم چرا من نمیتونم به صورت طبیعی باردار بشم؟ چرا باید این همه دردسر بکشم؟
خلاصه وارد پروسه درمانی ای وی اف شدم. بهار۱۴۰۰ تخمک کشی انجام دادم و بعد از سه ماه، اولین بسته با سه تا جنین برام انتقال دادند.
چهارده روز بعد انتقال، به سختی گذشت … با انتظار زیاد… آزمایش دادم اما عدد بتا پایین بود و باید دوباره آزمایش میدادم.
بار دوم که آزمایش دادم، بتا بالا رفته بود و این یعنی من باردار بودم!
انگار دنیا رو بهم هدیه داده بودند. خیلی خوشحال شدم. اما دکتر گفت چهار روز دیگه هم باز آزمایش رو تکرارکن.
من که فکر میکردم به آرزوم رسیدم، دیگر برایم هیچ چیزی مهم نبود؛ فقط وجود جنین کوچکی در بطنم بود که اهمیت داشت.
دوباره آزمایش دادم اما متاسفانه عدد تغیری نکرده بود. به درخواست پزشک شهرمون، برام سونو انجام دادند. معلوم شد ساک حاملگی تشکیل شده اما جنین هیچ رشدی نداشته و این یعنی ختم بارداری.
من که دنیا رو بدست آورده بودم، حالا انگار یهو از اوج سقوط کردم … دوباره داغون و افسرده شدم.
کارم شده بود گریه و گله و شکایت از خدا که چرا … بعد از اینهمه سختی، چرا نعمتتو پس گرفتی ازم …
شش ماه بعد، برای انتقال دوم بهم نوبت دادند.
حالا بهار ۱۴۰۱ بود … دقیقا دو هفته قبل از انتقال، رفتم مشهد … اما اینبار برای زیارت.
ایام ماه مبارک رمضان و شبهای قدر بود … عجب حال و هوایی داشت حرم …اونشب خیلی دلشکسته بودم و از امام رضا خواهش کردم که دست خالی از شهرش منو راهی نکنه …کمکم کنه، دستمو بگیره.
امید دوباره مهمون دلم شدم … بالاخره روز انتقال رسید. قبل از وارد شدن به مرکز، اول توکل به خدا کردم و بعد به سمت حرم چرخیدم و دوباره از امام رضا کمک خواستم. اون روز انگار همه چیز خوب بود؛ نه استرس داشتم نه دلهره؛ همش امید بود و امید …
انتقال انجام شد و من برگشتم خونه. دوباره باید بعد از ۱۴ روز آزمایش میدادم. بعد از آزمایش، وقتی مادرم داشت میرفت که جواب رو بگیره، ازش خواستم اصلا جواب آزمایش رو نگاه نکنه. تا مادرم رفت و برگشت، دو رکعت نماز حاجت خوندم و دوباره از امام رضا یاری خواستم. سر نماز بودم که مادرم برگشت، کنارم نشست و گفت فقط جواب رو بگو. بسم الله گویان برگه آزمایش رو باز کردم.
باورم نمیشد …. عدد بتا اونقدر بالا بود که شک نداشتم جواب گرفتم. در لحظه انگار تمام دنیا ایستاد و من … من رسیدم به اون چیزی که میخواستم …
من مادر شدم! یک فرشته کوچولو مهمون دلم شد، آرامشِ خونه م شد …
و امام رضا … چی بگم که کم گفتم از مهربونیش … مدیونشم که دست خالی رهام نکرد …
الان که توی تابستان ۱۴۰۲ هستیم، من ۲۴ سالمه و پسرم شش ماهه که قدم به زندگی مون گذاشته و با خودش نشاط و امید بیشتری برای دل هامون به ارمغان آورده.
علی کوچولوی من، هدیه امام رضا و شب های قدره.
از همسرم ممنونم که هیچ وقت منو تنها نذاشت و اجازه نداد هیچ کس این موضوع رو بفهمه. این یک راز بین ما باقی موند.
خواستم بهتون بگم نا امید نشین. نا امیدی، بدترین مریضی دنیاست که تمام پل ها رو خراب میکنه.
من اول از همه مدیون خدا و امام رضا هستم و بعد از پرسنل و کادر درمانی مجرب مرکز نوین ممنونم که شادی رو به خونه های ما میارن.
امیدوارم که به حق این شبهای عزیز محرم، هیچ کس آرزوی مادر شدن به دلش نمونه.
الهی آمین.
از طرف یک مادر🌹