داستانهای زندگی شما
دستامو رو به آسمون دراز کردم به شکرانه ی این لطف پروردگار … از خوشحالی انگار داشتم تو آسمون پرواز میکردم.
من و همسر مهربانم بالاخره به آرزوی همیشگیمون رسیدیم. شما هم هرگز ناامید نشید …
بالاخره ناامید شدیم و رفتیم یک دختر ناز و با برکت رو به فرزندی قبول کردیم.
موقعی که خانم دکتر گفت یک ساک دیده میشه. یکی از پرسنل محترم مرکز نوین که فرم صورتی رنگ پوشیده بود، صلوات فرستاد و چشمای من پر از اشک شوق بود …
همشو خلاصه کردم که تو خواهرم،که تو برادرم بدونی سخته … خیلی هم سخته … ولی ممکنه.
امیدوارم هرکس که در اشتیاق داشتنِ بچه ست، این انتظارش زودتر به پایان برسه.
خواستم بگم که خدا هیچکس رو ناامید نمیکنه! در کمال ناباوری، خدا جونم بهم دوتا نی نی داد به جای یکی …
من مادر شدم! یک فرشته کوچولو مهمون دلم شد، آرامشِ خونه م شد …
حرفش مثل زخم روی دلم موند، اما فقط سکوت کردم و صبور موندم…