داستانهای زندگی شما
من مادر شدم! یک فرشته کوچولو مهمون دلم شد، آرامشِ خونه م شد …
حرفش مثل زخم روی دلم موند، اما فقط سکوت کردم و صبور موندم…
چهاردهم اسفندماه ۱۴۰۱ ، خدا یه دختر و پسر دوست داشتنی و سالم بهمون هدیه داد.
سونوی ان تی رفتم و راستش امیدی نداشتم بچه م مونده باشه … ولی به محض شنیدن صدای قلب کوچیکش، از جا پریدم! باورم نمیشد …
همه بچه های NICU رو اون دوماهی که اونجا بودم من شیر میدادم الّا بچه خودم … چون به دستگاه وصل بود و نمیتونست شیر بخوره …
تو بهمن ماه هم خدا یک دخترِ خیلی زیبا، بهون داد و زندگیمون رو با اومدنش عاشقانه تر کرد …
خداروشکر ما با امید و توکل به خدا و با کمک پرسنل کاربلد مرکز نوین، معجزه پروردگارمون رو دیدیم.
با این همه سختی، خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که خدا دختر قشنگمو بهمون هدیه داد.
آن شب را به یاد دارم دنیا برام تمام شده بود. گوش هایم توانشان را از دست داده بودند؛ همه جا سکوت بود و سکوت …
میخواستم بهتون بگم امیدتون رو اصلا از دست ندید. حتما موفق میشید!
اگر روزی دلسرد میشدم و اون مسیر سخت رو ادامه نمیدادم، الان حسرت داشتن اولاد رو داشتم.